حمیدرضا بچه ی شر و شوری نبود، ساده بود و درس خوان. در آن وَل وَشویی که کمتر کسی رغبت به باز کردن کتابش داشت، نام او همیشه به عنوان سه نفر برتر مدرسه بر سر زبان ها بود. او نوه ی مرحوم مجیدی، قاری قرآن منطقه سیاورز، تَلوسَرَک و میانسرا بود که مردم آنجا استاد مجیدی را به خوبی میشناسند. حمیدرضا قرائت فصیح و دلنشین قرآن را به خوبی از پدر بزرگش به ارث برده بود و همین باعث شده بود که هر سال در مدارس شهر و استان جزو برترین ها باشد. سال ۶۴_۶۳ بود که جایزه ی ویژه ای را بابت قرائت بی نظیرش دریافت کرد. جایزه اش دوچرخه ای بود که چشم بچه ها را گرفته بود.
عجیب بود با اینکه از دعوا، درگیری و خشونت می ترسید ولی راهی جبهه های جنگ شد. در آن هنگام، پسری ۱۵ ساله بود که موقع رفتن، اهل خانه سفارشات زیادی به من کردند که هوایش را داشته باشند؛ چون کم سن و سال بود و جثه ی کوچکی داشت. خلاصه با کلی نصیحت، سفارش، نگاه های غمگین اما محکم پدر و دعاهای خیر و بوسه های مادر راهی جبهه های جنگ شدیم. در جبهه همیشه هوای حمیدرضا را داشتم؛ چون او را به من سپرده بودند. بماند که خاطرش هم برایم خیلی عزیز بود.
ما در شهر فاو عراق، محور کمان ابرو در گردان انصارالحسین از لشکر ۲۵ کربلای مازندران مشغول به دفاع بودیم. صبح روز ۱۶ اسفندماه ۱۳۶۶، همگی با هم به مرکز شهر فاو رفتیم. معمولاً هر ۳_۲ روز برای حمام به آنجا میرفتیم که به یاد دارم همیشه ایستگاه های صلواتی به راه بود. آن روز ناهار مهمان یکی از بچه محل ها به نام بهمن سیدی، فرزند مرحوم ولی سیدی بودیم که در تدارکات فاو مشغول بود. بعد از ناهار، در اروندرود سوار قایق شدیم و عکس گرفتیم؛ عکس هایی که الان با کلی خاطره از ذهنم عبور میکنند؛ خاطره هایی از هم شهری هایی که یا شهید شده اند یا جانباز، عده ای نیز اسیر نیروهای عراقی شدند. بعد از قایق سواری در رودخانه ی اروند، به مقر خودمان، کمان ابرو برگشتیم.
وقتی برگشتیم، پاس بخش گفت که نوبت پست حمیدرضاست. زمان پستش حدودا ساعت ۵ تا ۷ غروب بود. قانون آنجا این بود که اگر کسی نوبت پستش سرشب و اولین پست بود، فردا هم باید ۲ساعت در روز پست میداد. حمید هم چون پستش در ۴ساعت اولِ شب گذشته بود، روز بعد هم باید ۲ساعت پست می داد.حمیدرضا به پستش رفت و ما در سنگر بودیم. نیم ساعت مانده بود پستش تمام شود که ناگهان آمبولانسی آژیرکشان با سرعت تمام از سنگرمان گذشت و راهی سنگر نگهبانی شد که حمیدرضا در نگهبانی آنجا مشغول به پست بود. فاصله ی سنگر ما تا آنجا پیاده ۱۵_۱۰ دقیقه بود. دل هایمان پر از اضطراب بود که چه شده است. ما همه برادر هم بودیم و جان دیگری جان ما بود. در میان این نگرانی ها بودیم که ۲نفر از بچه محل ها به نام کیومرث احسانی و سلیمان مددیاری که سنگرشان نزدیک سنگر نگهبانیِ حمیدرضا بود، خبر زخمی شدن پسر عموی ۱۵ ساله ام را دادند که بعدها به گفته ی پاس بخش، ترکش خمپاره به گردن و سرشانه اش اصابت کرده بود. وقتی خبر را شنیدم، هر چه دستم بود بر زمین انداختم؛ اما با این حال تا بجنبم و از سنگر بیرون بیایم، آمبولانس از جلوی سنگرمان گذشت و داغ دیدنش را بر دلم گذاشت. هر کاری کردیم که بگذارند لحظه ای حمیدرضا را ببینیم اجازه ندادند؛ چون به تازگی به جبهه رفته بودیم و با آنجا آشنایی کامل نداشتیم. فکر مجروح شدنش برای همه ی بچههای جبهه و خصوصا بچه محل هایی که از او خاطره داشتند، سخت بود اما برای من که او را برادرتر از برادرم می دانستم، سخت تر و دردناک تر بود. انگار این من بودم که درد جراحتش را میکشیدم. تا ۲هفته در نامه هایی که برای خانواده می نوشتیم اسم او را هم می آوردیم و از حال و روز خوبش به خانه و خانواده خبر می دادیم. پس از ۲هفته دیگر اسمی از او ننوشتیم؛ چون مسلماً در این ۲هفته خانواده هایمان فهمیده بودند که حمید مجروح شده است. پس از اتمام ماموریت خواستیم به خانه برگردیم. همین که پایمان را از ماشین بر زمین گذاشتیم، نام او را در کنار نام دیگر شهیدان محله روی تابلوی مسجد دیدیم. چندین بار نامش را خواندم؛ شهید حمیدرضا سیدی، فرزند احسان سیدی. باورم نمیشد .... نمی دانم در آن لحظه چه شد، فقط به خاطر دارم که بچه ها اصلا حال خوبی نداشتند. چند نفر از هم محله ای ها دیدند که ما ۸_۷ نفر از جبهه برگشته ایم و حال مناسبی نداریم، کمکمان کردند و ما را به خانه آوردند. خانواده هایمان همگی جمع شدند و در آنجا بود که فهمیدند ما خبری از شهادت حمیدرضا نداشتیم و فکر میکردیم که او مجروح شده است. آنطور که فهمیدیم او را در ۲۳ اسفند یعنی ۷ روز بعد از شهادتش به خاک سپردند.
حمیدرضا در روزی که شهید شد یعنی ۱۶ اسفندماه ۶۶، با روزهای دیگر فرق داشت.
امروز سی اُمین سالروز شهادت اوست؛ سی اُمین سالی که خاطره اش را برای خود زنده کردم.
روح شهدا شاد
به نقل از پدرم ایرج سیدی
به قلم خودم الناز سیدی
#الناز_سیدی #۱۶_اسفند_۹۶
@shere_mn_channel